معنی دیرینه و کهن

حل جدول

دیرینه و کهن

عتیق


دیرینه

قدیمی، کهن


کهن

پارینه، دیرینه، قدیمی


کهنه و دیرینه

عتیق

لغت نامه دهخدا

دیرینه

دیرینه. [ن َ / ن ِ] (ص نسبی) کهنه. (غیاث) قدیم. کهن. دیرین. قدیمه: عادی، سخت دیرینه. (یادداشت مؤلف):
چو ارجاسب آگاه شد شاد شد
از اندوه دیرینه آزاد شد.
دقیقی.
و دیگر سواری ز گردنکشان
که از رزم دیرینه دارد نشان.
فردوسی.
بپوشید جوشن همه کینه را
کنون تازه سازیددیرینه را.
فردوسی.
گر از دیر دیرینه آیی فرود
ز نیکی دهش باد بر تو درود.
فردوسی.
ز دل کین دیرینه بیرون کنم
همه رود زابل پر از خون کنم.
فردوسی.
همی راه جوید که دیرینه کین
ببرد ز روم و ز ایران زمین.
فردوسی.
بزودی یکی لشکری ساز کرد
در گنج دیرینه را باز کرد.
فردوسی.
گشایم در گنج دیرینه را
کجا گرد کردم بروز دراز.
فردوسی.
بدیدار او شاد و بیغم شوم
وزین رنج دیرینه خرم شوم.
فردوسی.
گمانم که امشب شبیخون کند
ز دل درد دیرینه بیرون کند.
فردوسی.
کنون داستانهای دیرینه گوی
سخنهای بهرام چوبینه گوی.
فردوسی.
بیامد ورا تنگ در بر گرفت
سخنهای دیرینه اندر گرفت.
فردوسی.
سخنهای دیرینه دستان بگفت
که با داد یزدان خرد باد جفت.
فردوسی.
دلا بازآی تا با تو غم دیرینه بگسارم
حدیثی از تو بنیوشم نصیبی از تو بردارم.
فرخی.
دولت ز جمله ٔ خدم خاندان اوست
دیرینه خدمتست مر او را در این دیار.
فرخی.
واجب آنستی کاین بنده ٔ دیرینه تو
نیستی غایب روزی و شبی زین درگاه.
فرخی.
ناز چندان کن بر من که کنی صحبت من
تا مگر صحبت دیرینه معادا نشود.
منوچهری.
چون باد بدو در نگرد دلش بسوزد
با کینه ٔ دیرینه او کینه نتوزد.
منوچهری.
و نیز دوست ندارند برکندن چیزی و جائی که دیرینه گردد. (تاریخ سیستان).
سدد بگشاید [افسنتین] و تبهای دیرینه را منفعت کند. (الابنیه عن حقائق الادویه). و اندرین فصل [بهار] بیماریهای دیرینه تازه گردد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و [سیر] سرفه ٔ دیرینه را سود دارد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
ای چرخ فلک خرابی از کینه ٔ تست
بیدادگری عادت دیرینه ٔ تست.
خیام.
فلک را عادت دیرینه این است
که با آزادگان دایم بکین است.
نصیر اصفهانی.
جمله گورها باز کردند و استخوان دیرینه ٔ مردگان بکار بردند. (تاریخ بیهق).
بود گستاخ تر دیرینه چاکر.
انوری.
من بتو ای زودسیر تشنه ٔ دیرینه ام
دشنه مکش همچو صبح تشنه بکش چون سراب.
خاقانی.
کعبه ٔ دیرینه عروس است عجب نی که بر او
زلف پیرایه و خال رخ برنا بینند.
خاقانی.
مفلس و بخشنده توئی گاه جود
تازه و دیرینه توئی در وجود.
نظامی.
غرفه دیرینه بد فرود آمد
کار نیکان ببد نینجامد.
نظامی.
نه بوی شفقتی در سینه داری
نه حق صحبت دیرینه داری.
نظامی.
بر سخن تازه تر از باغ روح
منکر دیرینه چو اصحاب نوح.
نظامی.
رفیقی وفادار دیرینه داشت
که مهر ملکزاده در سینه داشت.
نظامی.
همان دین دیرینه را نو کنید
گرایش سوی دین خسرو کنید.
نظامی.
درم دادن آتش کشد کینه را
نشاند ز دل خشم دیرینه را.
نظامی.
دیرینه غمی که در دلش بود
در مرسله ٔ سخن برآمود.
نظامی.
وقتی شاگردی دیرینه را مهجور کرد بسبب آنکه بیرون در خانه را به کاه گل بیندوده بود. (تذکرهالاولیاء عطار).
دو همجنس دیرینه ٔ همقلم
نباید فرستاد یکجا بهم.
سعدی.
نمک ریش دیرینه ای تازه کرد
که بودم نمک خورده از دست مرد.
سعدی.
حق صحبت دیرینه فراموش کردی.
سعدی.
سر فراگوش من آورد و به آواز حزین
گفت ای عاشق دیرینه ٔ من خوابت هست.
حافظ.
در دیهی از دیههای قم نام آن مزدجان، آتشکده ای کهنه و دیرینه بوده است. (تاریخ قم ص 88).
بگذاشتم این خدمت دیرینه بفرزند
وندر سفر از علت ده روزه بمردم.
برهانی.
قریس. قارس. قدموس. عدمول. عدمل. عداملی. عدملی، دیرینه از هرچیز. (منتهی الارب).
- چاکر دیرینه، خادم قدیم. خادم پیر. دیرینه ٔ درگاه:
به خدائی که تویی بنده ٔ بگزیده ٔ او
که بر این چاکر دیرینه کسی نگزینی.
حافظ.
- دوستی دیرینه، دوستی کهن. دوستی قدیم: دوستیهای دیرینه پسندیده ٔ خدای باشد. (فتوت نامه).
- دیرینه ٔ درگاه، خادم پیر قدیم. (یادداشت مؤلف).
سحر هاتف میخانه بدولتخواهی
گفت باز آی که دیرینه ٔ این درگاهی.
حافظ.
- || معمر. پیر. سالخورده:
شنید این سخن پیر فرخنده فال
سخندان بود مرد دیرینه سال.
سعدی.
دگرباره کردش سکندر سؤال
که ای مهربان پیر دیرینه سال.
نظامی.
پدر داشتم پیر دیرینه سال
ز گردون بسی یافتم گوشمال.
نظامی.
- دیرینه شدن، کهن شدن. عتاقت. تقادم. (یادداشت مؤلف). ازمان. (تاج المصادر بیهقی).
نبینی که کاوس دیرینه گشت
چو دیرینه شد هم بباید گذشت.
فردوسی.
- دیرینه کردن، کهنه کردن. تعتیق. (یادداشت مؤلف).
دیرینه گردیدن، کهنه شدن: و نیز دوست ندارند برکندن چیزی و جایی دیرینه گردد. (تاریخ سیستان).
- دیرینه گشتن، کهنه شدن:
نبینی که کاوس دیرینه گشت
چو دیرینه شد هم بباید گذشت.
فردوسی.
و دولت [عمروبن لیث] دیرینه گشته. (تاریخ سیستان).
- شب دیرینه، طولانی دراز:
چو پاسی از شب دیرینه بگذشت
برآمد شعریان از کوه موصل.
منوچهری.
- می دیرینه، می کهن. عتیق. کهنه:
می دیرینه گساریم بفرعونی جام
از کف سیم بناگوشی با کف خضیب.
منوچهری.
- یار دیرینه، یار قدیم:
ای که بر خیره همی دعوی بیهوده کنی
که فلان بودت از یاران دیرینه و پیر.
ناصرخسرو.
یار دیرینه مرا گو بزبان توبه مده
که مرا توبه بشمشیر نخواهد بودن.
سعدی.
گفت هرگز من این خطا نکنم
یار دیرینه را رها نکنم.
سعدی.
فکر عشق آتش غم در دل حافظ زد و سوخت
یار دیرینه ببینید که با یار چه کرد.
حافظ.
|| سالخورده. پیر. دیربمانده. کهنسال: گفتند پیری هست دیرینه که دادا دیده است. (اسرارالتوحید ص 199). دهری. سخت پیر. (یادداشت مؤلف). قدم. (ترجمان القرآن): قنسر؛ پیر کلانسال یا دیرینه. (از منتهی الارب).
- دیرینه بود، معمر. کهنسال. (آنندراج):
چه خوش گفت دانای دیرینه بود
که کس روزی کس نیارد ربود.
ناصرخسرو.
- دیرینه دور،، کهنسال و معمر. (آنندراج).
- دیرینه روز، کهن سال. معمر. دیرینه سال:
پیرزنی موی سیه کرده بود
گفتمش ای مامک دیرینه روز.
سعدی.
چو دیرینه روزی سر آورد عهد
جوان دولتی سر برآرد ز مهد.
سعدی.
چنین گفت ای پیر دیرینه روز
چو پیران نمی بینمت صدق سوز.
سعدی.
- دیرینه زاد، دیرینه روز. دیرینه سال. پیر:
جهاندیده ٔ پیر دیرینه زاد
جوان را یکی پند پیرانه داد.
سعدی.
- دیرینه سال، کهن. قدیم. عتیق. کهنسال:
هنوز اندر آن دیر دیرینه سال
بسی گنجنامه است از آن گنج و مال.
نظامی.
|| مجرب. آزموده. کهن. (یادداشت مؤلف):
پس پشت ایشان یلان سینه بود
سپاهی که در جنگ دیرینه بود.
فردوسی.


کهن

کهن. [ک ُ هََ / هَُ] (ص) مقابل نو، و با لفظ شدن مستعمل. (آنندراج). قدیم و دیرینه و فرسوده. (ناظم الاطباء). دیرینه. قدیم.مقابل نو و تازه. (فرهنگ فارسی معین). کُهُن [در قدیم]، کُهَن = کهنه. پهلوی، کهون. در اوراق مانوی (پهلوی)، قهون (کهنه). به پارتی، کفون. کردی، کَون (کهنه، پیر). (حاشیه ٔ برهان چ معین). دیرین. دیرینه. عتیق. عتیقه. قدیم. باستانی. باستان. مقابل نو وتازه. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
همی دور مانی ز رسم کهن
بر اندازه باید که رانی سخن.
فردوسی.
ستیزه به جایی رساند سخن
که ویران کند خان و مان کهن.
فردوسی.
ز کشور سراسر مهان را بخواند
درم داد و گنج کهن برفشاند.
فردوسی.
هر روز نو به بزم تو خوبان ماهروی
هر سال نو به دست تو جام می کهن.
فرخی.
زمین ز مرد شود تنگ چون کهن بیشه
هوا ز گرد شود تیره چون سیه طارم.
فرخی.
فسانه ٔ کهن و کارنامه ٔ به دروغ
به کار ناید رو در دروغ رنج مبر.
فرخی.
درم هرگه که نو آید به بازار
کهن را کم شود در شهر مقدار.
(ویس و رامین).
چو عشق نو کند دیدار در دل
کهن را کم شود بازار در دل.
(ویس و رامین).
مثال داد تا کوشک کهن محمودی زاولی بیاراستند. (تاریخ بیهقی ص 366).
کهن بهتر از رنگ یاقوت و زر
همیدون می از نو کهن نیک تر.
اسدی.
دیر بماندم در این سرای کهن من
تا کهنم کرد صحبت دی و بهمن.
ناصرخسرو.
چو با من دشمن من دوستی جست
مرا زَانْدُه کهن زین گشت نو تن.
ناصرخسرو.
بر فضول است سرت هیچ نخواهی شب و روز
که نو آن بستانی کهن آن ندهی.
ناصرخسرو.
این جهان اندر میان آن جهان چون خانه ای است نو، اندر سرای کهن برآورده. (نوروزنامه، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
تن رها کن که در جهان کهن
جان شود زنده چون بمیرد تن.
سنائی.
سال نو است ساقیا نوبر سال ما تویی
می که دهی سه ساله ده کو کهن و تو نوبری.
خاقانی.
بنده سخن تازه کرد وآنچه کهن داشت شست
کآن همه خرمهره بود وین همه درّ ثمین.
خاقانی.
از فراش کهن بلات رسید
تا از این نورسیده خود چه رسد.
خاقانی.
دیده ٔ چرخ کهن بر چمن و باغ ملک
تازه تر از بخت تو سرو جوان دیده نیست.
خاقانی.
نه فرخ شد نهاد نو نهادن
ره و رسم کهن بر باد دادن.
نظامی.
جمله ٔ دنیا ز کهن تا به نو
چون گذرنده ست نیرزد به جو.
نظامی.
دانی که من آن سخن شناسم
کابیات نو از کهن شناسم.
نظامی.
گرت با کسی هست کین کهن
نژادش مکن یکسر از بیخ و بن.
نظامی.
ز مرده زنده شدن ممکن است و ممکن نیست
ز دشمنان کهن دوستان نو کردن.
(از تاریخ گزیده).
دو یار زیرک و از باده ٔ کهن دو منی
فراغتی وکتابی و گوشه ٔ چمنی.
حافظ.
با یار نو از غم کهن باید گفت
با او به زبان او سخن باید گفت
لاتفعل و افعل نکند چندان سود
چون با عجمی کن و مکن باید گفت.
؟ (از امثال و حکم ص 1342).
معمار خانه های کهن را کند خراب
تا نو نهد اساس که نو بهتر از کهن.
قاآنی.
|| پیر و سال دیده. (ناظم الاطباء). پیر. سال دیده. مقابل کودک و جوان. (فرهنگ فارسی معین). پیر. به زادبرآمده. سالخورده. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
به کسری سپردند یکسر سخن
خردمند و دانندگان کهن.
فردوسی.
به سام این چنین گفت شاه کهن
که ای نامور مهتر انجمن.
فردوسی.
اگر برگشایم سراسر سخن
سر مرد نو گردد از غم کهن.
فردوسی.
شوی ناکرده چو حوران جنان باشی
نه چنان پیرزنان و کهنان باشی.
منوچهری.
شاخ انگور کهن دخترکان زاد بسی
که نه از درد بنالید و نه برزد نفسی.
منوچهری (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
گفتند ما مردمانیم پیر و کهن. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 248).
خروشید و گفتا مرا خیرخیر
به بیغاره دشمن کهن خواند و پیر.
اسدی (از یادداشت ایضاً).
موبدان گر نوند و گر کهنند
همه از یک زبان در این سخنند.
نظامی.
روبهی و خدمت ای گرگ کهن
هیچ بر قصد خداوندی مکن.
مولوی.
چنین گفت با من وزیر کهن
تو نیز آنچه دانی بگوی و بکن.
سعدی.
بهاران که باد آورد بیدمشک
بریزد درخت کهن برگ خشک.
سعدی.
|| سابق. پیشین. پیشینه. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). گذشته:
چو بشنید افراسیاب این سخن
به یاد آمدش گفته های کهن.
فردوسی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
چو بشنید آیین گشسب آن سخن
به یاد آمدش گفته های کهن.
فردوسی (از یادداشت ایضاً).
چو بشنید افراسیاب این سخن
پشیمان شد از کرده های کهن.
فردوسی.
بدان انجمن شد دلی پرسخن
زبان پر ز گفتارهای کهن.
فردوسی.
گو عدل کن چنانکه همه یاد تو کنند
چونان مکن که یاد وزیر کهن کنند.
خاقانی.
|| جهاندیده. تجربه اندوخته. مجرب. گرم و سرد چشیده. شیرین و تلخ آزموده. فراز و نشیب دیده:
ز رستم چو بشنید خسرو سخن
پسندید گفتار پیر کهن.
فردوسی.
چو بیهوده آید ز قیصر سخن
بخندد بر آن نامه مرد کهن.
فردوسی.
کنون من یکی نامجویم کهن
اگر بشنوی تا بگویم سخن.
فردوسی.
به جایی رسیدی هم اندر سخن
که نوشد ز رای تو مرد کهن.
فردوسی.
جوان کینه را شاید و جنگ را
کهن پیر تدبیر و فرهنگ را.
اسدی.
شفیع انگیخت پیران کهن را
که نزد شه برند آن سروبن را.
نظامی.
سخندان پرورده پیر کهن
بیندیشد آنگه بگوید سخن.
سعدی.
|| مزمن: بیماریی کهن. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آنچه دیر پاید: اگر بوره رابا سرکه بسایند و طلی کنند، گرهای کهن ببرد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و بریدن آن [بریدن شریان یافوخ]... شقیقه ٔ کهن را بازدارد و زایل گرداند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی، از یادداشت ایضاً). [چکانیدن عصاره ٔ لبلاب بزرگ اندر بینی] دردسر کهن را ببرد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی، از یادداشت ایضاً). || ژنده. خَلَق. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رَث ّ. (نصاب، از یادداشت ایضاً). مندرس. (از یادداشت ایضاً): آورده اند که در مصر اقارب درویش داشت جامه های کهن به مرگ او بدریدند. (گلستان).
- کهن جامه. رجوع به همین کلمه شود.
|| کارکرده. فرسوده: کتابی کهن. (فرهنگ فارسی معین). مستعمل. || گاهی برای تعظیم چیزی نیز استعمال کنند. (از آنندراج). گاه برای تعظیم چیزی و رساندن مهارت کسی استعمال کنند: کهن دزد، کهن قصه خوان. (فرهنگ فارسی معین). || مانده. آنچه بر آن زمانی گذشته باشد:
همی بود نالان ز درد شکم
به بازارگان داد لختی درم
بدو گفت لختی پنیر کهن
ابا مغز بادام بریان بکن
که از تو پنیر کهن خواستم
زبان را به خواهش بیاراستم
چو بشنید بهرام از او این سخن
بشد زآرزویش پنیر کهن.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 7 صص 2150- 2151).
و از طعامهای تیز و گشاینده دور باشند چون سیر و کرسف و شراب و کنجد و پنیر کهن. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).

فرهنگ فارسی هوشیار

دیرینه

قدیم، کهن، دیرین، کهنه


کهن

قدیم و دیرینه و فرسوده، مقابل نو و تازه

مترادف و متضاد زبان فارسی

دیرینه

باستان، پیشین، دیرین، عتیق، قدیم، کهن، گذشته، باستانی، عتیقه، کهنه، سرمدی،
(متضاد) جدید، نو، نوین


کهن

باستانی، باستان، دیرینه، قدیم، کنانه، کهنه،
(متضاد) جدید، نو

فارسی به آلمانی

دیرینه

Alt, Alt, Ehemalig, Uralt, Uralt; alt

فرهنگ معین

دیرینه

(نِ) (ص نسب.) دیرین.

فارسی به عربی

دیرینه

قدیم، مزمن

فرهنگ عمید

کهن

کهنه، دیرین، دیرینه، قدیم،
[قدیمی] بزرگ،

واژه پیشنهادی

معادل ابجد

دیرینه و کهن

360

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری